نورالدین زرین کلک
کارکش رفتن دستهی جاروفراشی و متکای زاپاسِ ناصر، برادر کوچکم برای درست کردنگرز رستم و نیز چوبپردهی بیمصرفِ پستوی زیرزمین برای نیزهی رستم نیز در طول دوسه روز بعد، از چشم مادر پنهان ماند. اما روزی که لبهی سینی بزرگ مسی آشپزخانه رابرای ساختن سپر سوراخ میکردم سر و صدای چکش و مقاومت مس کلفت سینی مادر راکلافه و صبرش را تمام کرد. وسط کوبیدن چکش توی سر میخ بودم که شبحِ اندامِ کشیدهاش رابالای سرم حس کردم.
مشتم باز شده همه چیز لو رفته بود...
ــ «حالا دیگه اسباب لوازم آشپزخانه شده اسباببازی بچه خوردهها؟»
«. . . پس بفرمایید بعد از این آبگوشتو توی هونگ بپزم و مرغو روی پارو کباب کنم...»
باید خیلی فشار عصبیاش از منظرهی لوازم مظلوم آشپزخانه بالا رفته بوده باشد که این طورجوش آورده بود؛