رستم کوی فردوسی (قسمت اول)
يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۱۵ ب.ظ
نورالدین زرین کلک
عشق فردوسی مرا کشته بود... اما نه شاهنامه را خوانده بودم و نه چیزی از آن میدانستم. سوادمبه خواندنش قد نمیداد هرچند که قدم به تاقچهای میرسید که شاهنامهی قطور و سنگینی زیرکتابهای لاغرتر از خودش خوابیده بود.
با این همه و به رغم مخالفتهای منطقی پدرم که میگفت: «پسر جان، مقام فردوسی بالاتر ازاین کوچهی تنگ و باریک است...» در یک تابستان بیکاری، اسم کوچهمان را گذاشتم«کوی فردوسی» و آن را روی یک حلبی چهارگوش رنگ شده به خط نستعلیق خام خودمنوشتم و کوبیدم به پیشانی کوچه... و هرچه منتظر شدم یکی از ساکنین کوچه اعتراضی بکند یابچههای بیکار و ویلان محلـ برای سرگرمی هم که شدهـ آن را از جا درآورند، آب از آبتکان نخورد و حتی یک سنگ هم به طرفش پرتاب نکردند.
خودم هم نمیدانستم این همه احترام من به فردوسی از کجا میآمد.
از شاهنامه، تنها رستم را میشناختم که تازه خیال میکردم پادشاه ایران بوده است. اما آنچهبه یقین میدانستم این بود که آدم گردن کلفتی بوده که با دیو سفید و اشکبوس و افراسیاب واسفندیار دست به یقه شده و ترتیب همه را داده است.
پدرم دوستی یزدی داشت به نام آقای «غبار»، پیرمردی کوچک اندام و ریزنقش مثل غبار؛با مویی نقرهای و دستخطی به ریزی غبار که هر وقت به تهران میآمد یک شب خانهی مامیماند و این یک شب از شبهایی بود که پدر آن را با هیچ چیز عوض نمیکرد.
از ساعتی که میآمد، با هم در اتاق پدر مینشستند و آنقدر از کتاب و شعر و علم و ادبیاتحرف میزدند که من همـ که دم به دم باید چای و شیرینی میبردم و ظروف غذا و آشغالمیوه را برمیگرداندمـ کمکم گوشم به حرفهاشان خو گرفت و بدم نمیآمد بهانهای برایماندن در اتاق پیدا کنم و سر از حرفهاشان در بیاورم.
تا یک روز که شاهنامهی کلفت چاپ سنگی را جلوشان باز کرده بودند و داشتند این اشعار رامیخواندند:
«به روز نبرد آن یل ارجمند
به شمشیر و خنجر به گرز و کمند
برید و درید و شکست و ببست
یلان را سر و سینه و پای و دست»
و هر دو پیرمرد هیجانزده در وصف صناعت شعری فردوسی با هم مسابقه میدادند:
ــ ملاحظه فرمایید معماری کلام را که اگر کلمات را عمودی بخوانیم میشود:
به شمشیرـ بریدـ دست
به خنجرـ دریدـ سینه
به گرزـ شکستـ پا
به کمندـ بستـ دست
ــ بله بله؛ بیجهت نیست که میگوید «عجم زنده کردم بدین پارسی»
ــ و استاد سخن، سعدی در حق اوست که میگوید «.. که رحمت بر آن تربت پاک باد»
.....
و من سینی در دست و مست از کشف این شاهکار، یادم رفته بود آنجا چه کار دارم.
و آن روز به علاوه دانستم رستم چه سلاحهایی داشته است.
یازده سالم بود و دلم میخواست مثل رستمـ نه؛ ببخشیدـ خودِ رستم باشم.
خانهی ما ته همین «کوی فردوسی» قرار داشت و پنجرهی راهپلّهی شرقی آن ناظر به همهیطول کوتاه کوچه بود.
چند خانه جلوتر، یعنی در کمرکش کوچه، خانوادهای آذری میزیستند، با دختر ده سالهایبا نام عجیب «نرمین».
نرمین بدون این که خود بداند یا من بخواهم، تمام سرزمین رؤیاهای مرا تصاحب کرده بود وتنها به این دلیل ساده که یک بار در یک ظهر تابستان، ت.......................او را وقتی که ازحوضخانهشان درمیآمد دیده بودم. ....................تصویرم از جنس دوم همان نرمین بود که به چشمم مانند ملائکهایمیآمد که با لباسهای گشاد توری، توی نقاشیهای دینی میکشند.
خرپایی که راهپلهی خانهی ما را به پشت بام میرساند پیش از این که به درب بام ختم شود،پاگردی داشت که من آن را به عنوان پناهگاه و انبار و دفتر و کارگاه خود غصب کرده بودم وتابستانها کرمهای ابریشمام را آنجا پرورش میدادم؛ و باز همانجا بود که با کاغذهای زرورق و نیهای حصیر و سریش، فرفره و بادبادک درست میکردم و... بالاخره از همینپنجره بود که در آن روز رؤیایی، تن برهنه نرمین را دیده بودم.
آن سال که ملائکهی تابلوی رؤیاهایم را روی زمین و توی کوچهی خودمان یافتم،تابستانش دیگر نه کرم ابریشم پرورش دادم و نه بادبادک درست کردم.
و آن سال همان سال هم بود که میخواستم رستم باشم. (و حالا شما میفهمید چرامیخواستم رستم باشم)
برای رستم شدن، اول کاری که کردم، لیست جنگافزارهای رستم بود که روی کاغذ نوشتم وچسباندم به دیوار همان پاگرد:
شمشیر
خنجر
گرز
و به جای کمند که چندان خوش ترکیب نبود نوشتم:
سپر
تیر و کمان
نیزه
وقتی لیست را نوشتم تازه اهمیت قضیهی رستم شدن برایم روشن شد:
مگر میشود با دست خالیـ و از آن بدترـ با جیب خالی چنین زرادخانهای راه انداخت؟
از همان اول، تکلیفم روشن بود که خارج از خانه دستم به چیزی نمیرسد. پس کند و کاو رااز خانه و طبعاً از آشپزخانه شروع کردم.
همهی اشیاء و لوازم آشپزخانه را سان دیدم و در هر کدام مدتی خیره شدم و آن را در خیالخود به اسلحهای تشبیه کردم: جارو، خاکانداز، دمکنی، قابلمه، سهپایه، دیگ، سیخ کبابو...
آهان؛ پیدا کردم... بله سیخ کباب. سیخ کباب دراز و پهنی که از شمشیر، تنها یک دسته کمداشت.
مادرم زیرچشمی متوجه کنجکاویها و خیره ماندنهای من به این سو و آن سوی آشپزخانهشده بود اما با خوی نرم و خجالتیای که داشت نمیخواست به روی خود بیاورد، بلکه میخواست بگذارد تا از حرکات و رفتار من دریابد چه نقشهای در سر دارم.
من هم حواسم بود تا بیگدار به آب نزنم؛ این بود که صبر کردم تا فرصت لازم به دستم بیفتد...که افتاد:
همین که چشمش را دور دیدم یکی از سیخ کبابها را کش دویدم و مثل برق از پلهها بالارفتم و در پاگرد خرپا گم و گورش کردم و با خونسردی تصنعیای که به قیافهام نمیآمد بهاتاق برگشتم و سرم را به ور رفتن با کتاب و کتابچهها گرم کردم.
اما عشق سیخ کباب آن چنان بیتابم کرده بود که ساعتی بیشتر دوام نیاوردم و در پناهگاهممشغول ساختن شمشیر رستم شدم.
کار سوراخ کردن سیخ برای جاانداختن دسته، با ابزارهایی که من داشتمـ یعنی یک میخآهنی که هی کج میشد و یک دستههونگ برنجیـ کار آسانی نبود... اما به هر جان کندنیبود کار را تا غروب تمام کردم.
آن شب وقتی تا قباز در رختخوابم روی پشت بام خوابیده بودم و به آسمان سورمهای نگاهمیکردم، همهی ستارهها به من چشمک میزدند و به زبان بیزبانی میگفتند:
«ما میدانیم... اما به کسی نمیگوییم.»
ادامه دارد...
«منبع باشگاه شاهنامه پژوهان ایران»
۹۳/۰۱/۲۴