نورالدین زرین کلک
عشق فردوسی مرا کشته بود... اما نه شاهنامه را خوانده بودم و نه چیزی از آن میدانستم. سوادمبه خواندنش قد نمیداد هرچند که قدم به تاقچهای میرسید که شاهنامهی قطور و سنگینی زیرکتابهای لاغرتر از خودش خوابیده بود.
با این همه و به رغم مخالفتهای منطقی پدرم که میگفت: «پسر جان، مقام فردوسی بالاتر ازاین کوچهی تنگ و باریک است...» در یک تابستان بیکاری، اسم کوچهمان را گذاشتم«کوی فردوسی» و آن را روی یک حلبی چهارگوش رنگ شده به خط نستعلیق خام خودمنوشتم و کوبیدم به پیشانی کوچه... و هرچه منتظر شدم یکی از ساکنین کوچه اعتراضی بکند یابچههای بیکار و ویلان محلـ برای سرگرمی هم که شدهـ آن را از جا درآورند، آب از آبتکان نخورد و حتی یک سنگ هم به طرفش پرتاب نکردند.
خودم هم نمیدانستم این همه احترام من به فردوسی از کجا میآمد.
از شاهنامه، تنها رستم را میشناختم که تازه خیال میکردم پادشاه ایران بوده است. اما آنچهبه یقین میدانستم این بود که آدم گردن کلفتی بوده که با دیو سفید و اشکبوس و افراسیاب واسفندیار دست به یقه شده و ترتیب همه را داده است.